آقاجان دلم آشوب است!
این روزها دوباره دلم آشوب است. دلم میخواست زمان از حرکت باز می ایستاد و زمین این قدر راه رفتن نداشت.
همه چیز از همان لحظه مهم غدیر آغاز شد، درست از همان لحظه بود که ما آزمون نهایی خود را آغاز کردیم، کافی بود بر عهد آن روزمان بمانیم و دست از خدعه و نیرنگ و ریا برداریم، آن وقت بود که خوشبختی و سعادت دنیوی و اخروی را به یکباره از آن خود می کردیم! نمی دانم چه تصور می کردیم و چه می اندیشیدیم که فراموش کردیم، غدیری هم بود، کمی اندیشه کافی بود هر لحظه از مصیبتهایمان را که دیدیم، برگردیم و بر در خانه ولایت جمع شویم و بخواهیم که مولایمان بیاید و ولایتش را، آن حق مسلم خویش را پس بگیرد و ما حمایتش کنیم، اما نکردیم و توبه را به لحظات آخری موکول کردیم که یا دیگر فرصتی نبود و یا آنچنان دیر بود که کار از کار گذشت و نه به همین سادگی، به همین دیرکردن ها نه تنها در امتحان آخر مردود شدیم بلکه از خیلی چیزها برای مدت های طولانی محروم شدیم!
از اینکه در کشورم ایران همه اتفاق های ماه یک روز دیرتر به وقوع می پیوندد، دل خوش می شوم. گاهی فکر می کنم که یک روز دیرتر ، روز واقعه فرا می رسد و آن روز چقدر نزدیک است و من از حالا بی تابم، بی تاب لحظه هایتان!
دلم میخواست جای ریگ های صحرای عرفات بودم و جلوی حرکت و رفتنت را می گرفتم ولی مگر می توان تو را از حرکت در مسیر حق و وصال به او باز داشت؟ هرگز نمی شود، همانگونه که حلقه در و مرغابی ها نتوانستند مانع از رفتن مولایم امیر المومنین به مسجد شوند.
آقاجان، دلم آشوب است. گاهی دلم میخواهد باد باشم و نوای یارب های تو را به سراسر جهان ببرم و به گوش همگان برسانم، ولی آیا گوش شنوایی هست تا نوای ملکوتی تو را بشنود؟
گاهی دلم میخواهد همه تن چشم شوم و همراه تو گریه کنم نه مانند تو که گریه ات از روی تواضع و فروتنی است و برای ایستادن در مقابل محبوب و معشوق و پروردگار ؛ گریه به حال خود که اسیر گناهانم و هیچ نمی هراسم از کوله بار خالی خود ، به حال خود که قدردان ، بودن و محبت بی نهایت شما به شیعیانت نیستم.
گاهی دلم میخواهد ابر باشم و قدم به قدم چون چتری با تو همراه گردم.
گاهی دلم می خواهد چون سلمان باشم و درست در پشت سرتان بایستم و جای در جای پایتان بگذارم و هم مسیرتان حرکت کنم و مقصدم آنجا باشد که نشان می دهی، بی هیچ تردید و سوالی.
گاهی دلم میخواهد تنها وسیله ای باشم در دستانت! و چه افتخاری بالاتر از اینکه همراه تو باشم و در خدمت تو.
آقاجان دلم آشوب است از لحظه لحظه هایی که قرار است بیاید و گویا هزاران بار و هزاران سال قرار است تکرار شود، از شهادت مسلم تا اسارت خاندانت.
دلم آشوب است و بغض راه گلویم را بسته است. هنوز به اینها عادت نکرده ام، گویا هر سال تکرار نمی شود، گویا تازه تازه به وقوع می پیوندد و من جا مانده ای هستم که برای یاریت دیر رسیده ام.
هم نوایت دعای عرفه خوانده ام، اما وجودم بر درک مضامین روحانی و عرفانی دعایت قادر نبوده است و من در ابتدای مسیر جا مانده ام، شما به سان کشتی نجات پرسرعت، این مسیر پر خطر را در پیش گرفته و رفته اید و من جا مانده ام در بهت رفتن شما.
من با کلام تو ، در این روزگار پر از کین و جهل، دعای عرفه خوانده ام و هنوز نفهمیده ام که این روضه مکشوف تو است که اینگونه برایم لغت به لغت و بند به بند میخوانی تا بدانم چه در انتظار توست. تا بدانم و بشنوم ندای هل من ناصر ینصرنی ات را. و من چه دیر همه چیز را درمی یابم. نمی دانم خواب من سنگین شده است و یا خود را به خواب زده ام تا برای همراهیت بیدار نگردم!
این روزها دلم آشوب است، برای عطش های به جا مانده در کربلا. برای آب هایی که بعد از شما دیگر روی آرامش را ندیدند و تا ابد شرمسار وجودتان شدند
آقا جان دلم آشوب است ، به وسعت همه تاریخ، به وسعت همه زمان ها، به وسعت همه داغ هایی چون داغ تو که کهنه نمی شود!
دلم آشوب است، برای جوانیم که گذشت و چشمی که لایق دیدار فرزندت نبود.
دیگر حتی اشک هم پاسخ بیقراری هایم را نمی دهد، انگار همه اشک های دنیا هم برای یاد تو کم است.
اکنون من مانده ام و دنیایی بی وفا. من مانده ام و آه های بسیار از فراق تو.
دلم آشوب است و راه به جایی ندارم، دلم آشوب است و دلم نگاهی میخواهد از جانب شما و جایی در کنار شما.
دلم آشوب است برای اربعینی که زیارت شما را از نزدیک به همراه ندارد ، دلم آشوب است از گناه هایی که موج موج بلا و طوفان را در راهم به همراه آورده است و دعایی که بالا نمی رود تا آن را دفع کند!
دلم آشوب است برای دوری از شما !
آقای من، راضی می شوم به خاکساری و زیارتت از راه دور و دل خوش می شوم به زیارت آنهایی که بیش از من دوستت دارند و دوستشان داری! راضی میشوم به شنیدن و دیدن پیاده روی دوستان و محبان واقعی ات. و راضی می شوم به هر آنچه و هر آنکس که تو صلاح می دانی اما……
اما قَسَمت می دهم که نگویی از جا ماندگان یاریگر فرزندت هستم، قسمت می دهم که مرا جزء توابین دیر راه یافته در مسیر یاری فرزندت ننویسی، قسمت می دهم که مرا از مخالفان و معاندان به شمار نیاوری، قسمت می دهم که شفیعم باشی و دعایت را از من دریغ نداری که جز تو و محبتت هیچ ندارم!
این دست های بلند شده به آسمان و این کوله بار خالیست، خالی تر از آنکه بتواند مرا از صراط عبور دهد!
مرا به نگاهی دریاب ، که می ترسم چیزی از زندگیم نمانده باشد و برای من عاقبت بخیری با تو و در کنار تو ماندن معنا می شود. آقا جان، آشوبهای دلم افزونی گرفته است و نفس هایم دیگر بی تو به شماره افتاده است ….
آقاجان دلم آشوب است و دل آرامم تویی!
مرا دریاب، ای دل آرام زمین و زمان!
اکنون مرا دریاب!